لب یار

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ........ وز پی دیدن او دادن جان کار من است

لب یار

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ........ وز پی دیدن او دادن جان کار من است


 هر کس میخواهد از واژه عشق استفاده کند باید اول منظور خودش را روشن کند یا به تعبیری، اول عشق را تعریف کند تا تکلیف مخاطبش روشن باشد. وقتی مولوی و شاملو و دالایی لاما و مادونا و کریشنا مورتی و خواجه عبدالله انصاری همه از یک واژه برای بیان احوال خود استفاده می کنند ، باید بدانیم که هر کدام چه منظوری دارند وگرنه دچار گمراهی می شویم. 
همه میدانیم که در بن هر تجربه حسی یک رنج یا لذتی نهفته است. در دیدن ، شنیدن ، بوییدن ، چشیدن و لمس کردن ، بعضی چیزها باعث خوشی می شوند و بعضی چیزها باعث رنج. بعضی چیزها به دل می نشینند و بعضی چیزها نه. و همه نکته در همین بر دل نشستن است که البته شدت و ضعف دارد. خوردن یک غذای بخصوص ممکن است تا مغز استخوان شما را حال بیاورد و یا ممکن است فقط لذت مختصری در شما ایجاد کند. این شدت و ضعف به شدت تابع ویژگیهای فرد است و خیلی هم قابل دستکاری نیست.

حالا با این توضیح می شود عشق را توضیح داد که چیزی نیست جز آن بر دل نشستن عمیق ، آن قدر عمیق و اثر گذار که همه پیکره فرد را در بر بگیرد. همین!

با این تعریف شما می توانید عاشق قرمه سبزی باشید ، یا عاشق یک فوتبالیست ، یا عاشق خط نستعلیق یا عاشق صدای یک خواننده یا عاشق سروده های یک شاعر ، یا عاشق دختر یا پسر همسایه. عشق ، چیزی نیست بجز یک به دل نشستن اساسی. هر چه اساسی تر ، مسحور کننده تر و تسخیر کننده تر. آیا فرقی هست بین عشق های مختلف؟ نه! آیا چیزی هست به نام عشق که اینها همه نتیجه او باشند ؟ نه! آیا معنویتی در عشق هست؟ این را دیگر خودتان حدس بزنید!
آدما کانالای مختلفی برای ارتباط برقرار کردن دارن. هدف از ارتباط برقرار کردن هم منتقل کردن اندیشه ها و احساس هاست و بهترین حالت هم زمانیه که این اندیشه ها و احساسها درست و سالم و همون جوری که هستند منتقل بشن بدون نویز و اعوجاج و خرابی. یکی از این کانال ها هم کانال واژه و کلامه چه در قالب محاوره معمولی چه در قالب ورژن متعالی شده اون یعنی ادبیات. یکی از مشکلاتی که توی این کانال هست اینه که واژه هایی که به کار می بریم بعضا ما به ازا های متعددی دارن. برای همین ممکنه که افراد درست متوجه منظور هم نشن و بنابراین ارتباط سالم و درخوری نداشته باشن. یکی یه چیزی میگه طرف یه چیز دیگه برداشت میکنه و بر عکس. این مسئله در مورد بعضی واژه ها خیلی حاد تره مثل همین واژه عشق. تعریف کردن این واژه به مخاطب کمک میکنه که احساس و فکر طرف رو حتی الامکان نزدیکتر به اون چیزی که هست ادراک کنه. البته به خوبی به این نکته واقفم که احساس رو نمیشه تعریف کرد. تو نمیتونی مزه ترش و شیرین انار رو برای کسی تعریف کنی. باید انار رو بدی دستش بخوره و بعد بهش بگی مثل مزه انار. بیخود نبود که شاعر گفت: 
پرسید یکی که عاشقی چیست 
گفتم که چو ما شوی بدانی 
یک همچین جاهایی اگه شاعر دم دست من باشه ازش میخوام لااقل بگه عاشق کیه و چیه تا بدرون خودم مراجعه کنم ببینم تجربه مشابهشو دارم یا نه. درست مثل اینکه یکی بگه : 
وای نمیدونی چه ترش و شیرینی بود 
تا نخوری نمیدونی که چی بود 
من حق دارم ازش بپرسم ، بابا ، تو چی خوردی؟ شراب بود؟ چه شرابی؟ انار بود ؟ چه اناری؟ وگرنه باید توی خماری اون ترش و شیرین بمونم و برای خودم هزار فکر و خیال بکنم و عمری صرف کنم برای فهم اون ترش و شیرین ، در حالیکه با یک توضیح اضافه من در تجربه اون آدم "انار خورده" یا "شراب خورده" می تونم سهیم بشم. 
مهم اینه که طالب روشنی باشیم و وضوح و شفافیت نه طالب سایه روشن و ابهام و محو بودن. اما و هزار اما که سرشت آدمیزاد جوریه که از چیزهای روشن خسته میشه اما حاضره عمری رو به پای چیزهای مبهم بریزه."

بنابراین  نمیشه احساس رو تعریف کرد ، ولی میشه عواملی که منجر به ایجاد اون احساس میشه رو توضیح داد ، و این به نظر من یعنی تعریف ، یعنی بگی آقا چی خوردی که این حال شدی؟ چی دیدی از طرف که عاشقش شدی؟ ریخت طرف رو دیدی؟ صداشو شنیدی؟ شعراشو خوندی؟ جنگیدنش رو دیدی؟ عاشق چی شدی؟ اگه مولوی دو کلمه میگفت که چه چیز شمس تبریزی که ما هم حالیمون بشه باهاش اینجوری کرد ، شاید نیاز به گفتن 60000 بیت پیدا نمی کرد. چون احتمالا اون هم در پی حلاجی کردن احساسات خودش نبود. فقط میخواست از هر وسیله ای که شده استفاده کنه که احساساتشو توصیف کنه. دستش درد نکنه که اونهمه زیبایی آفرید برای توصیف احساسات خودش. ولی روشنی نیافرید. اگر همه اون 60000 بیت رو هم بخونی نمی فهمی که مولوی چی دید؟ کدوم حرف شمس باهاش اینجوری کرد. کدوم رفتار شمس باهاش اینجوری کرد؟ آخه نور خدا که نشد حرف! نور خدا رو نه من میتونم ببینم و بفهمم و نه خود مولوی میدید.

پس تعریف عشق یعنی این. یعنی آقا گلوت کجا گیره؟ همین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۴:۲۷
ژیان

این چه عشقی است

این چه عشقست

 

به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشهء امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی آتش جاویدان را

دیدمت وای چه دیداری بود

این چه دیدار دل آ زاری بود

بی گمان برده ای از یاد مرا

که مرا با تو سر و کاری بود

این چه عشقست که در دل دارم

من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت

باز هم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کردهء من

عشق سوزان تو را می جوید

می تپد قلبم و با هر تپشی

قصهء عشق تو را می گوید

بخت اگر از تو جدایم کرده

می گشایم گره از بخت چه باک

ترسم این عشق سر انجام مرا

بکشد تا به سراپردهء خاک

 

آتش عشق به چشمت یکدم

جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله و بی سامان دید

نقش افتاده بر آبی گردید

سینه ای تا که بر آن سر بنهم

دامنی تا که بر آن ریزم اشک

آه ای آنکه غم عشقت نیست

می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشهء امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی آتش جاویدی را


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۴۲
ژیان

علم  بخدا ناشناخته نیست

و جهل نسبت به خدا علم به اوست

فقیهی  بندگان خدا را دعوت کرد تا به جانب حق فرود آیند

مردم روی از او بر گردانند و نپذیرفتند

پس او هنگامی که به جانب خدای خود بازگشت

آنها را پیش از خود در آن منزل یافت

زیرا حق وسیعتر از علم آنان است

و به علم خود هرگز به او نمیرسند

منزه تر کسی است که چون جاهل شود داند

که علم خلق جز از پروردگارشان نیست

و خداوند از برای بندگانش تدبیر میکند و می پذیرد

انعام او عمومی است و کوتاهی نمیکند

زیرا او منعم و مفضل است

اگر به پروردگارشان نظر کنند انصاف میدهند

و پیرو حق میشوند و از او عدول نمیکنند

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۲۵
ژیان

انسان  در هیچ قالبی ثابت نمیماند .تنها قالبی که برازنده آدمی است و با سرشت او همخوانی داردقالب آزاد زیستن است . در فضای آزادی است که انسان به خود میبالد اما  بال های آدمی را با هزاران ترفند و فریب بسته اند  بطوری که به بردگی اختیاری تن میدهد و به امکان رهائیش و آزاد زیستن بی باور میشود
انسانها با توجه به معیار آگاهی و بیدار شدن  به سه دسته تقسیم میشوند :
الف - آدم بسته :
 که انسانی جادو شده و یا مسخ شده است . آدمی که او را در چارچوب و یا قالب خاصی زندانی کرده اند  و او خود  هیج آگاهی ندارد . ایدئولوژی ثابتی را به خورد او داده اند و تاب و تحمل حرف مخالف و دگر اندیشی را ندارد . در نظر او  بقیه مردم یا دوست هستند و خوب ویا دشمن هستند و بد
ب - آدم رها  :
 آدم رها از قالب بسته بیرون افتاده و سر در گم و گیج است و دچار شک و تردید شده است . آموزه های دنیای مدرن او را جذب میکند و از طرفی  گوشه چشمی به باور های گذشته اش هم دارد  و آدمی دو زیستی است . یک پایش در گذشته و پای دیگرش در حال است . او سوالهای زیادی دارد  و بدنبال پاسخ های نو میباشد . او خشونت را کنار میگذارد و اهل تحمل و مدارا میشود  و با دگر اندیشان به گفتگو  مینشیند  و از این طریق به فهم بهتری میرسد
ج -  آدم آزاده یا آدم شکوفا :
آدم آزاده و شکوفا پس از پیمودن راهی دراز و پر فراز و نشیب به اوج میرسد و ویژگی های بر جسته ای پیدا میکند  . او روان سالمی دارد و واقع گرا و مستقل است  . پیش داوری و تعصب ندارد  و با همه روابط سنجییده ای بر قرار میسازد  رفتار نمایشی ندارد و به رفاه و خوشبختی همه علاقمند است . سازگار است و سهم خود را از زندگی آگاهانه میستاند و به کسی نمیخندد ولی از ته دل شاد است  و از هر شکستی پلی برای پیروزی  میسازد  و از آن درسی میگیرد  . کنجکاو است و عاشق یادگیری  و لحظه ای از دست یافتن به اهداف بزرگ و انسانی باز نمیماند

 

 

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۲۲
ژیان

بهرام گور

 یزدگرد اول شاه ساسانی  که ملقب به گناهکاربود در دریاچه ای مشغول شنا بود  اومد بیرون کمی لم بده و آفتاب بگیره ناگهان یه اسب سفید از زیر آب اومد بیرون و یه لگد زد توی شکم اعلیحضرت یزدگرد و پادشاه بیچاره را کشت و بعد دوباره اسب رفت زیر آب و غیبش زد و این اسب در سال 421 میلادی این عمل را انجام داده است
بعد از این واقعه مردم  گفتند یزدگرد آدم بیخودی بود و بچه هاش هم مثل خودشند و قرار گذاشتند یه آدم حرف شنو را شاه کنند تا امورآنها بگذرد .
به همین جهت یه  جوان محجوبی که با ساسانیان  قوم و خویشی دوری هم داشت پیدا کردند و او راه شاه کردند
بهرام پسر بزرگ یزدگرد  که این خبر را شنید دچار افسردگی شد و از خواب و خوراک افتاد  منذر که او را بزرگ کرده بود خیال کرد  بهرام عاشق شده  ولی وقتی خوب زیر زبان اونو کشید فهمید بهرام از عشق تخت و تاج به این روز افتاده  او هم نامردی نکرد و یه سپاهی براش درست کرد و داد به بهرام تا برود با زبان خوش ارث و میراثش را پس بگیره
مردم وقتی دیدند بهرام با این سپاه اوومده ترسیدند  و به بهرام  گفتند ما حرفی نداریم تو شاه بشی اما قبلا یه نفرو بنام خسرو  پادشاه کرده ایم و نمیدانیم چکار کنیم
بهرام گفت تاج پادشاهی را  میان دو شیر گرسنه بگذارید  و آنکس که تونست بره تاج را از وسط شیرها بردارد و به شرط اینکه خورده نشود پادشاه ایران شود بزرگان هم که دیدند از این بهتر نمیشه قال قضیه رو کند موافقت کردند و  شیر ها رو آوردند  و تاج را وسط آنها گذاشتند  بهرام از خسرو خواهش کردند اول شما بفرمایید چون  هنوز شاه هستید و احترامتان واجب است اما خسرو گفت بنده در حال حاضر پادشاهم و تاج هم دارم تو که از بیابان آمده ای باید تاج را بدست آوری
بهرام قبول کرد و اول روی پشت یکی از شیر ها پرید و با گرز آنقدر توی سر شیر بد بخت زد تا بیحال شد و بعد سر فرصت او را خفه کرد شیر دومی که تمام این مدت آنها را تماشا میکرد تا دید همنوعش دیگه نفس نمیکشه فهمید یه جای کار عیب داره  و بسوی بهرام خیز برداشت  بهرام هم یال شیر زبان بسته دوم را گرفت و شروع کرد به کوبیدن کله حیوان به سر شیر قبلی حیوان هم که حاج و واج مونده بود ملتمسانه به این و اون نگاه میکرد تا بلکه یکی بیاد نجاتش بده و صدا هایی هم از خودش در میاورد مثل اینکه میخواست بگه بابا جان تاج اونجا افتاده برو برش دار چرا گیس های منو میکشی  و بهرام آنقدر کارشو ادامه داد تا شیر بیچاره منگ شد و افتاد روی زمین  و بهرام هم که انگار از قبل کینه شیر ها رو به دل داشت سر او را هم گوش تا گوش برید
خسرو که این صحنه را دید به پای بهرام افتاد و گفت که از اول هم علاقه ای به سلطنت نداشته و او را بزور پادشاه کرده اند و فورا جایش را به بهرام داد بهرام هم او را نوازش کرد و اشکها شو پاک کرد و به او اطمینان داد که از او کینه ای به دل ندارد  و معامله ای را هم که با شیر ها کرده برای این بوده که بزرگان و موبدان  هوای خودشان را داشته باشند و سر به سرش نگذارند


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۶:۰۳
ژیان

سرو سیمینا به صحرا می‌روی
نیک بدعهدی
که بی ما می‌روی

کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی
 یا به عمدا می‌روی

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
 شهر بگرفتی
 به صحرا می روی


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۰۵:۴۴
ژیان