لب یار

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ........ وز پی دیدن او دادن جان کار من است

لب یار

لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ........ وز پی دیدن او دادن جان کار من است

بهرام گور

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۰۳ ق.ظ

بهرام گور

 یزدگرد اول شاه ساسانی  که ملقب به گناهکاربود در دریاچه ای مشغول شنا بود  اومد بیرون کمی لم بده و آفتاب بگیره ناگهان یه اسب سفید از زیر آب اومد بیرون و یه لگد زد توی شکم اعلیحضرت یزدگرد و پادشاه بیچاره را کشت و بعد دوباره اسب رفت زیر آب و غیبش زد و این اسب در سال 421 میلادی این عمل را انجام داده است
بعد از این واقعه مردم  گفتند یزدگرد آدم بیخودی بود و بچه هاش هم مثل خودشند و قرار گذاشتند یه آدم حرف شنو را شاه کنند تا امورآنها بگذرد .
به همین جهت یه  جوان محجوبی که با ساسانیان  قوم و خویشی دوری هم داشت پیدا کردند و او راه شاه کردند
بهرام پسر بزرگ یزدگرد  که این خبر را شنید دچار افسردگی شد و از خواب و خوراک افتاد  منذر که او را بزرگ کرده بود خیال کرد  بهرام عاشق شده  ولی وقتی خوب زیر زبان اونو کشید فهمید بهرام از عشق تخت و تاج به این روز افتاده  او هم نامردی نکرد و یه سپاهی براش درست کرد و داد به بهرام تا برود با زبان خوش ارث و میراثش را پس بگیره
مردم وقتی دیدند بهرام با این سپاه اوومده ترسیدند  و به بهرام  گفتند ما حرفی نداریم تو شاه بشی اما قبلا یه نفرو بنام خسرو  پادشاه کرده ایم و نمیدانیم چکار کنیم
بهرام گفت تاج پادشاهی را  میان دو شیر گرسنه بگذارید  و آنکس که تونست بره تاج را از وسط شیرها بردارد و به شرط اینکه خورده نشود پادشاه ایران شود بزرگان هم که دیدند از این بهتر نمیشه قال قضیه رو کند موافقت کردند و  شیر ها رو آوردند  و تاج را وسط آنها گذاشتند  بهرام از خسرو خواهش کردند اول شما بفرمایید چون  هنوز شاه هستید و احترامتان واجب است اما خسرو گفت بنده در حال حاضر پادشاهم و تاج هم دارم تو که از بیابان آمده ای باید تاج را بدست آوری
بهرام قبول کرد و اول روی پشت یکی از شیر ها پرید و با گرز آنقدر توی سر شیر بد بخت زد تا بیحال شد و بعد سر فرصت او را خفه کرد شیر دومی که تمام این مدت آنها را تماشا میکرد تا دید همنوعش دیگه نفس نمیکشه فهمید یه جای کار عیب داره  و بسوی بهرام خیز برداشت  بهرام هم یال شیر زبان بسته دوم را گرفت و شروع کرد به کوبیدن کله حیوان به سر شیر قبلی حیوان هم که حاج و واج مونده بود ملتمسانه به این و اون نگاه میکرد تا بلکه یکی بیاد نجاتش بده و صدا هایی هم از خودش در میاورد مثل اینکه میخواست بگه بابا جان تاج اونجا افتاده برو برش دار چرا گیس های منو میکشی  و بهرام آنقدر کارشو ادامه داد تا شیر بیچاره منگ شد و افتاد روی زمین  و بهرام هم که انگار از قبل کینه شیر ها رو به دل داشت سر او را هم گوش تا گوش برید
خسرو که این صحنه را دید به پای بهرام افتاد و گفت که از اول هم علاقه ای به سلطنت نداشته و او را بزور پادشاه کرده اند و فورا جایش را به بهرام داد بهرام هم او را نوازش کرد و اشکها شو پاک کرد و به او اطمینان داد که از او کینه ای به دل ندارد  و معامله ای را هم که با شیر ها کرده برای این بوده که بزرگان و موبدان  هوای خودشان را داشته باشند و سر به سرش نگذارند


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۹
ژیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی